دم عید بود و مشغول خونه تکونی، دلش یه تغییر بزرگ می خواست، نمی دونست مبل هاشو عوض کنه و یا پرده ها رو، شایدم هر دو رو... در حال تمیز کردن و اصطلاحا خونه تکونی بود، اما چشمش دنبال یه کهنگی و یا از مد افتادگی بود که بتونه امسال تغییرش بده، اما همه ی وسایل خونه، نو و یا تقریبا نو بودن.سال گذشته مبل ها رو عوض کرده بود و پشتش هم پرده ها رو، اصلا مگه می شه مبل و پرده یه رنگ نباشن؟! کاغذ دیواری های خونه رو هم سال گذشتش عوض کرده بود.تخت و میز توالتش هنوز روی بورس محصولات مرغوب چوب بودن و اکثر لوازم برقیش هم به همت استفاده نشدن زیاد، در حد نو.
واقعا امسال نمی توانست هیچ تغییری در زندگیش بدهد؟
دست از کار کشید و گشتی در خانه زد، نگاهی به آیینه انداخت، شاید بتواند تغییر را در خودش ایجاد کند، رنگ موهایش که تازه بود، ابرو ها و خط چشم و خط لبش هم تاتو کرده بود، شاید بد نبود که امسال موهایش را فر می کرد؟! اما یادش افتاد چند سال پیش که موهایش را فر کرده بود، نگهداری و رسیدگی به آنها کلافه اش کرده بود. اگر موهایش را یک سانتی می زد، چی؟ از تصور قیافه اش با موهای شبیه ماهوت پاک کن خنده اش گرفت، حتما شوهرش هم حسابی عصبانی می شد، یاد همسرش افتاد، بنده ی خدا به او و کارهایش نه نمی گفت، اما معلوم بود که از این تغییر های اساسی خسته شده، هفته ای نبود که دکوراسیون خانه عوض نشود و یا جای رومیزی ها و تابلوها و کشوی لباس ها و ...
سری به کمد لباس هایش انداخت، کمدی که سال به سال چاق تر می شد، معمولا خروجی نداشت و فقط لباس و کیف و کفش، وارد آن می شد. لباس هایش را از نظر گذراند، خیلی ها مال دوران جوانیش بودند، همان سال های اوایل ازدواج که فقط ۴۵ کیلو بود، الان ۸۰ کیلو را هم گذرانده بود، اما دلش نمی آمد لباس هایش را به دیگری ببخشد، اویل بر این باور بود که می گذارد برای دخترش، اما وقتی خدا دو پسر بهش داد، دیگر بهانه ای برای نبخشیدنشان نداشت، عروس ها هم که لباس پوشیده ی مادر شوهر را نمی پوشند!
نمی دوانست چه کند، انگار نوروز بدون تغییر کامل نبود و یه چیزی کم داشت!
دوباره به آیینه نگاه کرد، خط و خطوط و چین و چروکی دید که گذر زمان آنها را در صورتش نقاشی کرده بود و هر چند وقت یکبار به لطف بوتاکس، محو می شدند، سال های زندگیش را به یاد آورد، کودکی، مدرسه، دانشگاه، ازدواج، فرزند دار شدن، پا به سن گذاشتن، انگار این تصویر ها را مدت ها بود که فراموش کرده بود، زنی که در آیینه می دید، خودش نبود، زنی بود مار خورده و افعی شده، دیگر از آن صفا و پاکی دوران جوانی، چیزی درونش نمانده بود. چقدر صورتش برایش غریبه بود...
دلش برای خودش تنگ شد، برای خود خودش، با همان گذشت و پاکی و یکرنگی، از ماسک زدن خسته بود، از زندگی برای حرف دیگران، به خاطر فامیل از صبح تا شب در بازار ها دویدن، برای بهتر دیده شدن، برای زیباتر شدن!
خودش را در آیینه نگاه می کرد، مانند کتابی که به آخر رسیده، اما آن را ورق می زنی تا دوباره صفحات اولش را بخوانی، دلش برای صفحات اول کتاب زندگیش تنگ شد، از آرامش آن دوران، از راحتی زمانی که سر به بالش می گذاشت.
خندید، تغییر امسال را پیدا کرد، امسال می خواست به دوران گذشته برگردد، به همان سادگی جوانی و صفای کودکی، فارغ از همه ی حرف ها و نظرات و نگاه دیگران.
به سمت کمدش رفت، کیسه ی بزرگی برداشت و هر لباسی که برای تفاخر، شیک بودن، مارک داشتن، بزرگ جلوه دادن و ...بود، در آن ریخت.
کیسه پر شد، کیسه ی دوم هم، فقط لباس هایی را گذاشت که دوستشان داشت، خودش آنها را برای دل خودش خریده بود، رنگ سفید در جای جای کمدش به چشم می خورد، رنگی که تا همین چند لحظه پیش احساس می کرد شیک نیست و او را سنگین تر نمی کند.
به صورتش نگاه کرد، ای کاش میتوانست این رنگ های مصنوعی را از صورتش پاک کند، رنگ هایی که خودش نبود، برای زیباتر دیده شدن آنهم محض خاطر دیگران بود، شاید می شد، باید با آرایشگرش حرف می زد، حتما تعجب می کرد، همه در این وقت سال دنبال تاتو بودند و او می خواست همان ها را پاک کند، تلفن را برداشت، می خواست خودش باشد، خود خودش...