عملیات بیتالمقدس در 30 دقیقه بامداد روز 10 اردیبهشت 1361 با قرائت رمز عملیات «بسمالله الرحمن الرحیم، بسمالله القاسم الجبارین، یا علی ابن ابیطالب» از سوی فرماندهی آغاز شد و در همان روز اول 23 نوجوانی به اسارت رژیم بعث درآمدند. عمده این گروه 23 نفره را نوجوانان کرمانی تشکیل میدادند و این برای عراقیها در اوایل جنگ بسیار غریب بود که افرادی با این سن و سال در جنگ شرکت کنند.
نمایش انسان دوستانه یک جانی
دستگاه تبلیغاتی صدام حسین سعی میکند از حضور این 23 نوجوان استفاده کند و علاوه بر نمایش یک چهره بهظاهر انسان دوستانه از خود، جمهوری اسلامی ایران را متهم کند به استفاده از کودکان در جنگ تحمیلی. برای جامه عمل پوشاندن به این نقشه است که این 23 نفر را در ظاهر مینوازند و حتی به حضور صدام حسین میبرند و دیکتاتور عراق از دخترش میخواهد که به هر یک گلی بدهد به نشانه دوستی و محبت و بعد هم وعده میدهد آزادشان خواهد کرد که بروند درسشان را بخوانند و برای او نامه بنویسند. وعدهای که هیچگاه محقق نشد البته.
ماهعسلی 23 نفره
یوسفزاده (نویسنده کتاب و یکی از 23 نفر) رنج سنی دوستان خود را بین 13 تا 17 سال عنوان میکند و میگوید: فقط آقای پورخرداد که 19 ساله بود.
جوانترین عضو 23 نفر میگوید: دقیقاً 13 سالم بود. کلاس سوم راهنمایی بودم. بار دومم بود که جبهه میرفتم، قبل از آن در سال 1360 جبهه بودم. اجازه گرفتن خیلی سخت بود. رئیس بسیج ناحیه هم اجازه نمیداد. شنیدهام عدهای شناسنامههایشان را دستکاری کردند امام من نتوانستم این کار هم بکنم. فقط با گریه و اصرار فراوان من فرمانده بسیج یک شرط گذاشت و گفت: «اگر دست خط پدرت را بیاوری که رضایت دارد میفرستم بری.»
رزمنده 16 سالهای که از مازندران اعزامشده است، نحوه کسب رضایت خود را اینگونه روایت میکند: هفت برادر بودیم. در 16 سالگی برای بار اول به جبهه رفتم و در 17 سالگی اسیر شدم، در چند عملیات هم حضور داشتم. پدرم میگفت: «تو نرو، برادرهای بزرگترت هستند. یا بهنوبت بروید.» من گفتم اگر اجازه ندهید خودم را دار میزنم.
این آزاده ادامه میدهد: واقعاً هم این کار را در انباری کردم، اما زنداداشم نجاتم داد. بعد برادرم آمد و به پدرم گفت بگذار برود. پدرم گفت من نمیگویم نرود اما میگویم بهنوبت. سه برادرم در جبهه بودند و پدرم نمیخواست پسر چهارمش هم برود.
وی همچنین از وصیت برادرش اینگونه یاد میکند: برادرم فرمانده مخابرات لشکر 25 کربلا بود که شهید شد. در وصیتنامهاش نوشته: «فکر نکنید آنهایی که به جبهه نرفتند زرنگی کردهاند بلکه سعادتی بود که نصیب هر کس نشد.» من افتخار میکنم که باوجود صغر سنیای که داشتیم روحیهمان جهادی بود. هیچوقت هم پشیمان نیستیم. گاهی از ما میپرسند در اسارت آزارتان میدادند؟ در پاسخشان میگویم این اسارت مثل مشق بود که باید برایش چوب هم میخوردیم.
اسارت 23 نفر شروع شد.
یوسفزاده از نحوه اسارت روایت میکند: اسارت 23 نفر زمانی شروع شد که صدامحسین فیلم اسرا را در بصره دیده و متوجه شده بود که در بین آنها اسیر کم سن و سال هم وجود دارد، بعد هم دستور داده بود اینها را از بقیه اسرا جدا کنید. این اتفاق در زندان بغداد افتاد. از حدود 200 اسیر حاضر در زندان بغداد 23 نفر را جدا کردند و آغاز داستان از این لحظه بود، از 13 اردیبهشت.
نمایش کلید خورد.
او روایت می کند:اسرای بزرگسال را که از ما جدا کردند، نگاهی به هم کردیم و دیدیم که فصل مشترکمان سن و سال کم است. هیچکدام هنوز ریش بر صورت نداشتیم. متوجه شدیم که دشمن دارد نقشهای میریزد. چند روز بعد لباسهای جبهه را که تنمان بود، درآوردند و لباسهای اسپورت و شیک به ما پوشاندند. تبلیغات وسیع شروع شد. هرروز ما را از زندان نمور بغداد که وحشتناک است، بیرون میآوردند و میبردند شهربازی بغداد. برای ما خیلی سخت بود.
تصور کنید ما یک سری نوجوان روستایی یا اهل شهر کوچک که اصلاً شهربازی ندیده بودیم، در یک شهربازی حضور داشتیم با بهروزترین دستگاهها. مجبور بودیم که سوار شویم، هیچ راهی نبود. داشتیم دق میکردیم، میمردیم از غصه.
اطراف ما پر بود از فیلمبردار. از همان شب اول که اولین سیب سرخ درشت را به دست ما دادند و دوباره پس گرفتند فهمیدیم که ماجرا تبلیغات است. عراق در وضعی قرار داشت که هرروز بخشی از سرزمین ایران را از دست میداد. صدام گفته بود اگر ایرانیها بتواند خرمشهر را پس بگیرند من کلید بصره را هم به آنها میدهم. این یک کار تبلیغاتی بود برای احیا و بازسازی روحیه تخریبشده عراقیها.
یک کاخ با همه تعاریفش
راوی کتاب «آن 23 نفر» میگوید: ما خودمان هم نمیدانستیم این اتفاق میافتد یا نه. وقتی گفتند قرار است پرونده برایمان تشکیل دهند، احساس کردیم ما را بهجایی آوردهاند که غیرمعمول است. پس از عبور از گیتهای ورودی وارد یک ساختمان شدیم که درواقع کاخ بود. یک کاخ با فرشهای گرانقیمت و دیواری نقش و نگاردار و چلچراغهای پرنور. وارد یک درگاهی شدیم.
آن نامرد آمد
اصلاً، نمیدانستیم کجا میرویم. وارد یک سالن شدیم که میزی وسط آن قرار داشت و یک صندلی بزرگ و شاهانه در صدر میز بود که البته خالی بود. فکر میکردیم قرار است از ما عکس بگیرند و بفرستند ایران. در یکلحظه همهکسانی که در اتاق بودند به یک سمت متوجه شدند و شروع کردند به کف زدن. دیدیم یک مرد بلندقامت با یک لباس نظامی زیبا و شیک بهطرف ما میآید. دست یک دختربچه هم در دستش بود. من چون عکس صدام را دیده بودم در اتاق برادرم قبل از جنگ زیر عکس نوشته بود «این مرد (نامرد) قاتل هزاران مجاهد عراقی است.» من شناختمش اما خیلی از دوستان اصلاً نمیدانستند کیست. با بچهها شروع کرد.
وعده صدام!
از بین حاضران یکی میداندار معرکه میشود و میگوید: صدام به ما وعده داد که آزادتان کند. بعد که بیرون آمدیم اما ما مخالفت کردیم؛ کتک خوردیم که به ایران بازنگردیم، نفر اول عراق گفته بود که من شمارا بازمیگردانم اما ما میخواستیم آبروی خودمان و کشورمان را حفظ کنیم. این تصمیم خیلی پرهزینه بود، چراکه خیلی از خشونتها را از آنها دیده بودیم. بدتر از استخبارات و اتاقهای سهگوشش جایی در اسارت نبود.
فشار روانی شدیدی روی ما بود. بخصوص در آن سن و سال هیچ کاری از دستمان برنمیآمد. تصویر ما را در روبهروی صدام ببینید. انگار در شرف مرگ هستیم. با یک دستگاه قدرتمند طرف بودیم. تبلیغات فقط در سطح عراق نبود، بلکه نمایندگان همه رسانههای گروهی آمده بودند، در این شرایط وقتی یکدیگر را شناختیم، آماده شدیم برای یک حرکت بزرگ. وقتی به ساختمان استخبارات بازگشتیم بچهها تا صبح گریه کردند.
آزادشده صدام ننگ است.
در یک نگاه سطحی قرار بود آزاد شوند اما نوجوانان ما مرد ظاهر نبودند دست دشمن را خوانده بودند و قیمت این آزادی را میدانستند. یوسفزاده از قیمت این آزادی میگوید: قیمتش این بود که ما میپذیرفتیم، رژیم ایران به تعبیر عراقیها ما را بهزور به جبهه فرستاده و یک کار ضد انسانی انجام داده است. درواقع میپذیرفتیم بچه هستیم و بهزور تفنگ دستمان دادهاند. درحالیکه اینچنین نبود، خیلی از ما برای بار چندم بود که به جبهه میرفتیم. ما نمیتوانستیم این ننگ را تحملکنیم که آزادشده صدام باشیم و بعد برگردیم کشورمان. از همه مهمتر، روزی که میخواستیم اعزام شویم حاج قاسم سلیمانی فرمانده تیپ ثارالله به ما گفت که ممکن است شما اسیر شوید و در زیر شکنجه بگویید که ما را بهزور فرستادهاند. این موضوع هم در ذهنمان بود. اصلاً امکان نداشت که بپذیریم.
اعتصاب غذا!
یوسفزاده ادامه سخن را به دست میگیرد و میگوید: وقتی از قصر صدام به زندان بازگشتیم، واقعاً نگران و افسرده بودیم. احساس گناه بزرگی میکردیم که چرا ما؟ بههرحال این قرعه به نام ما افتاده بود. نشستیم و صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم، البته در پوشش گلیاپوچ بازی کردن. تصمیمات متعدد گرفته شد تا یک نفر پیشنهاد کرد اعتصاب غذا کنیم. همه پذیرفتند و تصمیم گرفتیم دست به اعتصاب غذا بزنیم.
اعتصاب غذا دلایل متعددی داشت اما سه خواسته مشخص داشتیم؛ اول، تبلیغات متوقف شود و در روزنامهها بنویسند که ما بچه نیستیم، دوم نماینده صلیب سرخ را ببینیم و سوم ما را به اردوگاه بازگردانند.
به این شکل آغاز کردیم صبح که غذا را آوردند، سینی را بیرون گذاشتیم. لحظههای دلهرهآوری آغاز شد. وقتی رئیس زندان آمد و متوجه شد اعتصاب غذا کردهایم، گفت جزای این کار مرگ است. تهدید کرد میروم و نیم ساعت دیگر بازمیگردم و اگر کسی غذایش را نخورده باشد میبرمش زیرآب جوش. شنیده بودیم در استخبارات عراق اتاقی است که بهصورت متناوب آب جوش و سرد را بر بدن زندانی میریزند تا مقاومت او را بشکنند. حتم داشتیم که نیم ساعت بعد این اتفاق بد میافتد. وحشتناک ترسیده بودیم اما جا نزدیم. رئیس زندان که بازگشت و دید غذاها همچنان دستنخورده است، کوچکترها را برد بیرون. بهمحض اینکه آنها را بیرون بردند، صدای باران آمد اما خیلی زود متوجه شدیم که صدای ضربات کابل است. فریاد بچهها بلند شد و پیچید در فضای بسته زندان. بچههای داخل اعتراض کردند که ما را هم بیرون ببرید و بزنید. اینگونه بود که وعده صدام محقق نشد و ما 9 سال در اسارت ماندیم.
آن 23 نفر
«آن بیستوسه نفر» خاطرات خودنوشت آقای احمد یوسفزاده از دوران اسارت 19 نوجوان کرمانی و 4 نوجوان دیگر است که در عملیات آزادسازی خرمشهر توسط ارتش بعث به اسارت درمیآیند. یوسف زاده میگوید: «زمانی که کتاب 23 نفر را مینوشتم خودم هم باورم نمیشد یک سری بچههای 13 تا 17 ساله پنج روز غذا نخورند.» توصیه تبیان به خوانندگان این است که برای درک حداقلی رشادتهای این عزیزان به این نوشتار اکتفا نکنند و خود کتاب را بخوانند.