همه ما ساعت های مهمی از روز را که بخش مهمی از زندگیمان را تشکیل می دهند در محیط کارمان بسر می بریم . خواسته یا ناخواسته خانه دوم همه ما آنجاست . محیط این بخش همانند محیط خانه مستقیما روی زندگی ما تاثیر دارد. دوران دانشجویی همراه با جوانه های استقلال شروع می شود. این حس برای تمام کسانی که آن را تجربه می کنند شیرین و خوش آیند است . کم کم با گذشت زمان استقلال ها بیشتر می شود. افکار و عقاید شکل می گیرد و فرد متکی به خود می شود . از ملزومات دوران آخر دانشجویی داشتن کاری است که این استقلال را تکامل بخشد. توسط یکی از دوستانم توانستم در دفتر یک شرکت تحقیقاتی کار پیدا کنم. این شغل متناسب با رشته من بود و تحقیق و پژوهش و آماده کردن گزارشات متفاوت در وظایف آن تعریف شده بود. یکی از کارهایی که باید در طول هفته انجام می دادم پژوهش در باب یکی از مشاغلی بود که در شهر تهران وجود دارد و آماده کردن گزارشی از آن بود.
روز اول کاری من با شور و شوق و کمی هم استرس همراه بود . باید سر ساعت مقرری در دفتر روزنامه حاضر می شدم و میز متعلق به خودم را تحویل می گرفتم و با روند کار آشنا می شدم . کمی با تاخیر وارد دفتر روزنامه شدم . فضای دفتر یک آپارتمان تجاری بزرگ بود . شاید زمان ساختش به سالهای دور باز می گشت . دیوارها به رنگ خاکستری مرده ای بود . هیچ پنجره و نوری در جایی که من ایستاده بودم دیده نمی شد گویا تنها روشنایی همان لامپ های ضعیف سقف بود . کنار اتاقک کوچک آبدار خانه که درست مقابل در ورودی واقع شده بود یک گل کوچک وجود داشت که گلش خوب رشد کرده بود و ساق و برگش را باز کرده بود . تمام فضای داخل شرکت را پارتیشن بندی کرده بودند و در هر پارتیشن دو در سه متر ، دو میز وجود داشت.در بدو ورود فضا کمی تو در تو و گیج کننده بود.
خوشبختانه دوستم در آن حالت به نجات من آمد و کمکم کرد تا بتوانم بخش مخصوص به خودم را پیدا کنم . از راهرویی طولانی عبور کردیم . شاید می توانستم بگویم حداقل پنجاه نفر در داخل آن پارتیشن ها مشغول به کار بودند . برای همین سرو صداها زیادی شنیده می شد . من بدنبال پنجره ای بودم تا خیال خودم را راحت کنم که هوا از آنجا جریان دارد و اگرنه قاعدتا باید همه ما دچار کمبود اکسیژن می شدیم . اما خبری از هیچ پنجره ای نبود . تنها هواکش های سقفی وجود داشت.
وارد پارتیشن مخصوص به خودم شدم . دو میز کوچک روبروی هم وجود داشت . یکی متعلق به من بود و دیگری همان دوست گرمابه و گلستانم که این کار را برایم پیدا کرده بود. وقتی پشت میزم نشستم در چند دقیقه اول کاملا حس خفگی داشتم . محیط کوچک پارتیشن و بی رنگ و روح بودنش حالم را بد کرده بود . در آن فضای کم یک کتابخانه فلزی کوچک هم حضور داشت که پر بود از برگه ها و زونکن هایی که نمی دانستم داخلشان چیست .
میز دوستم به قاعده شلوغ و بی نظم بود . و روی میز کوچک من تنها یک تقویم تاریخ مصرف گذشته و یک زیر لیوانی و بقدر قابل توجهی کاغذ های کوچک و بزرگ . صندلیم کمی ناراحت بود و اندازه اش با میز تنظیم نبود . می توانم به راحتی بگویم که برای لحظاتی کاملا از کار کردن در آن محیط پشیمان شدم . اما چاره ای نبود باید خودم را اثبات می کردم وگرنه همه تلاشهای خودم و دوستم از بین می رفت.
در اولین کاری که انجام دادم صندلیم را تنظیم کردم . تمام برگه های غیر ضروری و بی ربطی که روی میزم را پر کرده بودند به سطل آشغال ریختم . از آبدارخانه یک دستمال گرفتم و سرو وضع آشفته و غم زده میزم را که به یک بچه بی مادر شبیه بود مرتب کردم.
دوستم به این رفتار من می خندید و می گفت که چون روز اول کاریم است اینطور شدم . اما برای من غیر قابل هضم بود که هر روز چندین ساعت را در فضایی بگذرانم که دور تا دورش را شلختگی و بی نظمی گرفته باشد. خیلی عمیق به این می اندیشیدم که چرا هیچ نقطه دل انگیزی در این فضا وجود ندارد. هیچ گلی ، یا منظره زیبایی یا حداقل رنگ های شادی. اینها مواردی بود که تصمیم گرفتم از روز بعد حتما در محیط کارم لحاظشان کنم.
احساس راحتی داشتن در فضایی که قرار است روزانه در آن حضور داشته باشید و بخش مهمی از روزتان را در آن بگذرانید بسیار مهم است . پس همه تلاشتان را انجام دهید که فضای کارتان هر چقدر که می تواند به فضای آرامش بخش خودتان نزدیک و نزدیکتر شود.